👈«مصطفی رحماندوست، شاعر و نویسنده»

 

 

💠 مرور دوران کودکی حس‌وحال خاص‌تری دارد تا خاطرات بزرگسالی. دوران کودکی من در همدان گذشت. در نزدیکی خانه ما تپه کوچکی بود به نام «مصلی». نمی‌دانم قبل از آن کسی آنجا نماز می‌خوانده که این اسم را داشت یا نه، اما در ماه رمضان یک توپ آنجا می‌گذاشتند که گلوله‌های آن فقط صدا ایجاد می‌کرد. از تفریحات آن دوران ما این بود که برویم آنجا و دور توپ جمع شویم.

بچه‌های زیادی می‌آمدند. سربازی که (به قول معروف) می‌خواست توپ در کند می‌گفت: «گوش‌هایتان را بگیرید می‌خواهم شلیک کنم». ما هم گوش‌هایمان را می‌گرفتیم و او هم شلیک می‌کرد. بعد، از آن از تپه سرازیر می‌شدیم به طرف خانه‌ها برای اینکه به سفره‌های افطار برسیم. نمی‌دانم چرا وقتی قرار بود گوش‌هایمان را بگیریم که صدای توپ در آن نپیچد بالای تپه می‌رفتیم اما حال‌وهوای خاصی برایمان داشت.

 

دلم می‌خواهد از نخستین روزه‌ای که گرفتم بنویسم. آن روز به هر بلایی بود خودم را تا نزدیک افطار نگه داشتم. با یک لقمه نان و پنیر رفته بودم روی پشت‌بام و منتظر بودم که توپ درکنند. مرحوم پدرم از پایین می‌گفت: «افطار شده اما هنوز توپ در نکرده‌اند؛ افطارت را باز کن و لقمه‌ات را بخور» اما من منتظر صدای توپ بودم.

وقتی توپ درشد ناخودآگاه شروع کردم به اذان‌دادن و انگار به یک مقصد بزرگی رسیده بودم. ولی وسط‌های اذان خواندن شروع کردم به خوردن لقمه‌ام و بعد از خوردن نان و پنیری که در دست داشتم، بقیه اذان را خواندم. هنوز هم که یادم می‌افتد برایم جالب است. هم می‌خواستم مطمئن شوم که اذان داده‌ام و هم نتوانستم تحمل کنم و وسط آن خوردن افطاری را شروع کردم.

 

🔷 اما شاید بدترین خاطرات زندگی من به قبل از انقلاب و دوران کوتاهی که در زندان بودم برگردد. در آن دوره دچار ناراحتی شدید معده شدم که من را 3-2 سالی از گرفتن روزه محروم کرد.

معده‌ام بیشتر از ماه‌های دیگر (ماه‌هایی جز ماه رمضان) آسیب می‌دید؛ به‌خاطر اینکه یک تنش روانی داشتم و مدام از خودم می‌پرسیدم «چرا نمی‌توانم روزه بگیرم؟»؛ رابطه ناراحتی معده هم با تنش روانی بسیار زیاد است. شکر خدا، بعدها که توانستم روزه بگیرم، باز هم ماه رمضان به روزهای خوب زندگی تبدیل شد. یکی از دلایل آن هم شاید این باشد که در این ماه مبارک معمولاً هیچ شبی تنها نیستیم؛ یا مهمان داریم یا مهمانی می‌رویم.