⭕️نور چشم دِه بالا

 

👈 «امیرحسین معتمد؛ روزنوشت‌های یک روحانی»

 

 

✅ توی راه تا روستا، مدام صدای دارکوب می‌آمد. سلیم با اشاره، روستا را نشانم داد که از دور تنگه‌مانندی بود میان ابرهای ارتفاعات، لابه‌لای درخت‌هایی که تمام کوه را پوشانده بودند. کسما را رد کرده بودیم و جاده همان جور آرام‌آرام سربالایی می‌شد. سلیم گفت: «ریکه سید، همیشه اینقدر ساکتی؟ ما آخوند بی زبان ندیده بودیم» و خندید و یک‌دستی، دنده را سنگین کرد.

چرت‌ها را زده بودم و خستگی‌ها در شده بود. خودم را معرفی کردم. سلیم تا اسم استادم را شنید، شبیه شاگردها، جنبی خورد و انگار مرتب نشسته باشد، گفت: «ریکه جان، استادت نور چشم «دِه بالا» بوده. عمری زحمت کشیده اینجا. مسجد را خودش تعمیر کرده» و همینطور شروع کرد از استاد تعریف کردن. پرسیدم: مسجد تعطیل شده؟ گفت: «تعطیل که نه، ماه روزه به ماه روزه، زن‌ها و دخترها آب و جاروش می‌کنند و «مِیت‌خوانی» های اهالی را هم همانجا می‌گیرند.» تا روستا با سلیم حرف زدم.

 

بعدِ شیب‌ها و گردنه‌ها، رسیدیم. روستا، خانه‌های پراکنده یک شکلی بود توی کمرکش کوه که از لابه‌لای مهِ صبح، سخت دیده می‌شد. نقطه‌ای توی جنگل که انگار برای رفت‌وآمد اهالی و ماشین‌ها، درخت‌ها را قطع کرده بودند.

سلیم، نزدیک دسته‌ای از مردها و پیرمردها که منتظر امانتی‌هایشان بودند، ایستاد. پاهایم از بسته‌ها و شیشه‌ها کرخت شده بود. ماشین ایستاد و مردم با عجله رفتند به طرف پشت وانت، انگار که اصلاً مرا ندیده باشند. قرار بود سلیم من را به حاجی ده‌بالا تحویل بدهد.

 

حاجی، بزرگ‌تر روستا بود و تنها کسی از اهالی بود که توانسته بود مزار همه معصومین را زیارت کند و سوریه هم رفته بود. خودش کلیددار مسجد بود و مهمانخانه‌ای داشت که ماه رمضان و دهه محرم، مُبلّغ‌ها آنجا ساکن می‌شدند. از وانت پیاده شدم. مردها و پیرمردها دور سلیم حلقه زده بودند و هنوزحواسشان به من نبود.

سلیم هم یک‌دستی امانتی هر کسی را تحویل می‌داد و نام و نشان‌ها را خط می‌زد. عطر زدم و عبا را تنظیم کردم و عمامه سیاه را تکانی دادم و رفتم پیش مردم. من را که دیدند یکی دونفرشان آرام صلوات فرستاد و بعد صداها دسته جمعی شد. یکی‌یکی با مردم دست دادم. حواس‌ها از عسل‌ها و زیتون‌ها و امانتی‌ها پرتِ من شد. هنوز نرسیده، شروع کردند به سؤال کردن.

 

🔷 شروع خوبی بود، انگار اهالی مدت‌ها بود سؤال‌ها را با خودشان آورده بودند تا اینجا. همانجا تکیه دادم به سپر وانت سلیم و مسئله‌ها را جواب می‌دادم که یک دفعه صدایی شبیه غرش آمد. صدا شبیه جیغ کشیده‌ای بود که تمام نمی‌شد.

اهالی همه با هم از ترس نیمه خمیده شدند و یک طرف را نگاه می‌کردند. نگاه کردم. پشت سرم، کمی دورتر، درخت بزرگی قطع شده بود و داشت می‌افتاد. «سلیم یک دست» رفت روی صندوق‌های پرتقال. شبیه دیدبان‌ها درخت قطع‌شده را نگاه می‌کرد و داد می‌زد و به شخص نامعلومی فحش می‌داد.