✅ سیدضیاء عادت داشت هر جای جدیدی که میرفت و قرار بود مدتی بماند، اول آنجا 2 رکعت نماز میخواند. من هم یاد گرفته بودم. اسماعیل سجاده را پهن کرد و چون وقت نمازظهر نبود، گفت: سیدآقا اذان هنوز اذان نشدهها. گفتم: میدانم اسماعیل جان. این یک نماز دیگر است.
.
یادم هست سیدضیاء میگفت: همانطور که به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلام کردن به هرچیزی، یکجور است. سلام کردن به مکانها هم همین 2 رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.
.
اللهاکبر را که گفتم، اسماعیل رفت بیرون. نمازم تمام نشده بود که از توی حیاط صدای صحبت کردن حاجی آمد. در زد و «یااللهٔ گفت و ساک و کتابهایم را که با وانت سلیم آورده بود، گذاشت توی اتاق. سلام نماز را دادم. برای سرکشی اوضاع آمده بود و وقتی دید راحتم، خوشحال شد.
.
فقط از توی اتاق به اسماعیل که توی حیاط بود با همان زبان محلی، چیزهایی گفت که متوجه نشدم. موقع رفتن هم گفت: همه سفارشها را به اسماعیل کرده و مسیر مسجد را یادم داد. نزدیک ظهر بود و خواستم تا اذان استراحت کنم. کتابها را چیدم توی تاقچه و لباسها را آویزانِ میخ کردم. تا آمدم دراز بکشم، اسماعیل در زد.
.
هیزم تازه تبرشده آورده بود و ریخت توی بخاری داخل اتاق و گفت: تا چشمتان گرم بشود، اتاق هم گرم شده سیدآقا. بفرمایید بفرمایید دراز بکشید و رفت که تا ظهر دراز بکشم. رختخوابها گوشه اتاق چیده بودند و رویشان چادرشب کشیده بود. اتاق بوی تمیزی میداد.
.
زیرانداز پهن کردم و نزدیک بخاری دراز کشیدم و همان عبای پشمی همیشگی را انداختم رو. گوشه اتاق، یک رادیوی قدیمی هم بود با دو جفت قوهبزرگ کنارش که معلوم بود گذاشته بودند خودم برسم و قوهها را جا بیندازم. قبل از خواب سوره عصر خواندم.
.
دمِ ظهر با صدای اسماعیل بیدار شدم. با موتور آمده بود دنبالم که برویم مسجد را نشانم بدهد. مسجد، جایی بالاتر از ده، توی ارتفاعات بود. اسماعیل برایم یک جفت گالش آورده بود که توی رطوبت آنجا به جای نعلین بپوشم. آماده شدم و برای خواندن نخستین نماز جماعت رفتیم مسجد. اسماعیل هم رادیو و قوهها را با خودش آورد.
.
⬅️ مسجد، شبیه باغ بود. حیاط سادهای بود با یک ساختمان مرتفع میانِ درختها. باریکه جوی آبی هم از وسط میگذشت برای وضوگرفتن اهالی. وقتی رسیدم توی حیاط، چندتا پیرزن و نوجوان منتظر بودند.
.
خبر آمدنم پیچیده بود. اسماعیل جلوجلو وارد شد و رادیو را روشن کرد. قرآن قبل از نماز بود. رادیو را آورد گذاشت توی حیاط مسجد و صدای رادیو را تا آخر زیاد کرد. وارد که شدم، مردم صلوات فرستادند.
👈 «امیرحسین معتمد؛ روزنوشتهای یک روحانی»