⭕️نور چشم دِه بالا
👈 «امیرحسین معتمد؛ روزنوشتهای یک روحانی»
✅ توی راه تا روستا، مدام صدای دارکوب میآمد. سلیم با اشاره، روستا را نشانم داد که از دور تنگهمانندی بود میان ابرهای ارتفاعات، لابهلای درختهایی که تمام کوه را پوشانده بودند. کسما را رد کرده بودیم و جاده همان جور آرامآرام سربالایی میشد. سلیم گفت: «ریکه سید، همیشه اینقدر ساکتی؟ ما آخوند بی زبان ندیده بودیم» و خندید و یکدستی، دنده را سنگین کرد.